۱)در شهر غوغایی به پا شده. باز هم شهید آوردهاند با کاروانی از گمنامها. با موجی از تابوتها. تابوت ها را اما با پرچم سه رنگ ایران پوشاندهاند یعنی اینکه وطن فرزندان پرافتخارش را گرم، در آغوش گرفته است. تابوت ها اما یک اندازه اند؛
تابوتی سَر ندارد،
تابوتی دست ندارد،
تابوتی پا ندارد.
تابوتی هم فقط استخوانی و پلاکی دارد.
۲) مادر است دیگر، روزی صدبار قلبش برای شهیدش می تپد. آب و آینه و قرآن در دست، در آستانهی تشییع شهدا، بازهم دستپاچه شده .آرام وقرار ندارد، ازخود بیخود شده، عینکهایش را تمیز می کند، به لباسهایش عطر گل محمدی می زند، صلوات می فرستد و راهی خیابان شهدا می شود تا یکبار دیگر در انبوه جمعیت تشییع کنندگان پیدا و پنهان شود و در گستره زمین و آسمان در رویاهای رنگارنگ غوطهور شود؛
_کاش پسرم از دل یکی از همین تابوتا بلند بشه و دستی برام تکان بده !
در صد تابوت قبلی که نبود، در ۶۰ تابوت هفته قبل هم نبود. شاید در این کاروان ۶۵ تایی، چشمم به جمالش نورانی بشه!
۳) مادر است دیگر، یقهی فرمانده را گرفته که؛
_ بیا و محض خدا یکی از این شهدای گمنام رو به من تحویل بده! میخوام با هزینه خودم مزاری براش بسازم. میخوام مزارش زیباترین مزار دنیا باشه، دور تا دورش درخت بکارم، گلاب بپاشم، نقل ونبات روش بریزم. میخوام روزی هفت مرتبه دورش بگردم. میخوام تمام جمعهها که نه، تمام روزها به سر مزارش برم و باهاش نجوا کنم. مویه کنم. از اون مویههای جگرسوز، از اون نالههای جانگداز،میخوام باهاش درد دل کنم. میخوام همه حرفای نگفتهی این همه سال رو واگویه کنم ؛
- بعد این همه سال کجایی جان مادر!
همه آمدن تو چرا ؟!( هق هق گریه…)
لااقل پلاکت رو بفرست!
حتی اگه شده پلاکی رنگ و رو رفته…
حتی اگه شده پلاکی زنگار زده…
با یه شمارهی نصفه ونیمه…
۴)ناگهان سوگسرودی دردناک در فضا میپیچد؛
“تابوتای یه اندازه/ تو هرکدوم یه سربازه
باده که شیون میزنه/ ابره که بر تن میزنه
تابوتا خیسِ آب میشن/ دسته گلا خراب میشن
می پیچه تو شهر و دهات/ عطر سلام و صلوات
مادرا از خدا میخوان/ با گریه و دعا میخوان
تابوتاشونُ باز کنن/ بچه هاشونُ ناز کنن
اما بویی عجیب میاد/ بو کنی بوی سیب میا